درباره‌‌ی جنوب از شمال

-مي‌دوني مثل چي هستي؟ با کمي تعجب نگاهش کردم، دست دراز کرد موهايم را از روي گونه‌ام کنار زد. به سبكي يک نسيم. -مثل شمالي! چشمانش تمام صورتم را کاويد. -سبز و خنک و آروم. دستش را روي گونه‌ام گذاشت. دلم پايين ريخت. زمزمه کردم: -تو هم جنوبي. گوشه‌ي لبش کمي بالا رفت. -يه‌کم براي اين جنوب تشنه و خاک‌ گرفته صبر مي‌کني؟ دوباره همان درد قديمي توي چشمانش نشست... -فقط يه ابر از شمال مي‌تونه اين جنوب رو نجات بده. نفسم را لرزان بيرون دادم. هيچ جمله‌ي دوستت دارم و عاشقت هستم هم نمي‌توانست چنين حسي را در من ايجاد کند. زمزمه کردم: -شمال که به جنوب نمي‌رسه. -اگه عشق باشه، شمال هم به جنوب مي‌رسه. -اگه عشقي باشه!

آخرین محصولات مشاهده شده