درباره‌‌ی اين‌كه 1 افسانه نيست

كم‌كم داشت وقت عصرانه مي‌شد... بابا گفت: سوفي! چه بلايي سر بابابزرگ بيچاره آوردي؟ سوفي گفت: داشتيم با هم يك افسانه مي‌خوانديم كه بابابزرگ خوابش برد. بابا گفت واي! من عاشق افسانه‌ها هستم.

آخرین محصولات مشاهده شده