درباره‌‌ی الكترا

ترديدم نيست جايي در اين قصر،مادرم پرسه زنان نگاه در دل تاريكي دوخته.با پاهاي لطيفش پوشيده در سندلي ظريف،با گيسواني به پشت بسته با روباني سرخ،معطر به برگ گل و روغن هاي خوشبو و با پوستي نرم و تابيده در مهتاب،هماره خاموش است.از سراچه ام برون نمي روم،مبادا مادر را ببينم.برمي خيزم و سوي پنجره ي باريكي مي روم كه ديوار سنگي را گشوده.آرنج بر هره مي آسايم و منظره ي بيرون را نظاره گر مي شوم.انتظار ديدن هيچ چيزم نيست،هيچ چيز،مگر خوشه اي ستاره؛اما در اين حال،بر فراز كوهي دور،شعله اي مي بينم و دورتر از آن شعله اي ديگر.زنجيره اي از آتش به سوي موكناي برپاست.دلم در سينه مي كوبد.كسي پيغامي فرستاده و ما جملگي يك خبر را چشم به راهيم.

آخرین محصولات مشاهده شده