درباره‌‌ی آليس در بستر (نمايش‌نامه)

آره شايد آدم خوبي نيستم. شايد فقط يك موجود احمقم. پدر مرده و ما زنده‌ايم، ما اين‌جا زندگي مي‌كنيم، نه اون‌جا. من دارم تو يك اتاق زندگي مي‌كنم و تو رو مي‌بينم، وقت‌هايي كه با مهربوني به ديدنم مياي و مي‌بيني كه من به‌خاطر اين تحريك‌هاي عصبي، براي انجام كارهام به پرستارم وابسته‌ام. خب تعجبي هم نداره كه احمق و احمق‌تر بشم. اين افكار، وقتي به سراغم ميان كه يك موج نوراني به ذهنم هجوم مياره و تمام وجودم را پر مي‌كنه از حس قدرت و نشاط فهميدن. اون موقع است كه حس مي‌كنم تمام رمز و راز هستي رو برملا كردم. بعد وقت داروي استفراغه يا شونه‌ي موهام يا وقت تعويض ملحفه‌ها. به‌نظرم من به قله‌هايي رسيدم كه از اون‌جا همه چي روشن و واضحه...

آخرین محصولات مشاهده شده