داستان از یک زندان وحشتناک آغاز می‌شود. جایی که «تالیا کمبر» شخصیت اصلی داستان در آن قرار گرفته و واپسین روزهای زندگی‌اش را می‌گذراند. تالیا به قصاص محکوم است و قرار است به‌زودی حکمش اجرا شود. او هیچ‌وقت به جرم خود اعتراف نکرده و هرچه تلاش می‌کند نمی‌تواند دادگاه و هیئت‌منصفه را به بی‌گناهی خود متقاعد کند. تالیا محکوم به قتل عزیزترین کس زندگی‌اش یعنی همسرش شده است. آخرین روزهای زندگی، در رفت‌وآمد به گذشته سپری می‌شود. تالیا مدام در تنهایی گذشته را مجسم می‌کند و هر بار با غمی بیشتر به زمان حال بازمی‌گردد. روزها در گذر هستند و فرصت برای تالیا روبه‌اتمام است تا اینکه اتفاقی عجیب روند داستان را تغییر می‌دهد. تالیا در محوطه‌ی زندان مرد مرموزی را می‌بیند که خواب‌وخوراک را بر او حرام می‌کند. مرد دقیقا همسرش است، کسی که تالیا به‌خاطر کشتن او به اعدام محکوم شده و حالا بدون هیچ مشکلی در محوطه زندان راه می‌رود. داستان در ادامه دچار تغییرات بزرگی می‌شود و در نهایت مخاطب را با یک واقعه‌ی تراژیک و شک‌کننده تنها می‌گذارد.
