کد آیتم: 52644
ظهر روزی از ماه اوت، در حالی که با دوستانش گلدوزی میکرد، حضور کسی را در نزدیکی خانهاش حس کرد. لازم نبود سرش را بلند کند تا بداند که آمده. به من گفت: «چاق شده بود، موهایش بفهمی نفهمی ریخته بود، برای نزدیک دیدن محتاج عینک بود. اما خودش بود. به خداوندی خدا، خودش بود!» دیوانه شده بود. حتما مرد هم فکر کرده بود که او هم پیر شده. اما مرد، بر خلاف دختر، فاقد ذخیره عشقی بود که باعث تحمل میشد. پیراهنش از عرق خیس بود، مثل همان بار اول روز جشن خیریه، همان کمربند و همان کیفهای چرمی درزشکافته سگگ نقرهای را داشت. بایار دو سان رومان بی اینکه به باقی کسانی که گلدوزی میکردند و مبهوت مانده بودند، اهمیتی بدهد، یک قدم جلو آمد، کیفهایش را روی چرخ خیاطی انداخت و گفت: ـ خب، من آمدم.
| نویسنده | گابریل گارسیا مارکز |
| مترجم | لیلی گلستان |
| زبان |
فارسی |
| نوبت چاپ |
12 |
| تاریخ چاپ |
1403 |
| تعداد صفحات |
98 |
| نوع جلد |
شومیز |
| قطع |
رقعی |
| عرض |
14.4 |
| قطر |
0.8 |
| طول |
21.2 |
| کد موضوع | 863/64 |
بدون نظر
1
2
3
4
5
0
0 رتبه بندی ها
0 از 5
تازه های ناشر
تازه های مترجم
تازه های نویسنده