کد آیتم: 249005
بهار سال 1988، تقریبا هر کسی را میشناسم، بهطور جدی در فکر رفتن هر چه سریعتر و محتاطانهتر است. هیچ مهمانیای نیست که در آن این موضوع پیش نیاید. از آنهایی که توانستهاند بروند، یا آنها که دارند میروند، صحبت میشود.دو تا از دوستانم میخواهند با مردی اهل برلین غربی ازدواج کنند که بتوانند بروند، دیگران منتظر تولد هفتادسالگی مادربزرگشان هستند که بخت خود را بیازمایند. کسانی هم هستند که به استخدام دائم جمهوری فدرال برلین شرقی در میآیند تا بتوانند یواشکی خودشان را به برلین غربی برسانند.از مرگ آلمان شرقی مدتها گذشته، اما در میان خانوادهی من هنوز زنده است.مانند روحی است که نمیتواند آرامش بیابد. حالا که سرانجام همهچیز تمام شده، امیدوار بودیم دوران جدید، زخمهای کهنه را درمان کند، اما...
تازه های ناشر