درباره‌‌ی پسري كه مرا دوست داشت (مجموعه داستان)

پسرك دوچرخه‌سوار به سرعت از كنار دخترك دانش‌آموز رد مي‌شد و مي‌پرسيد: عروس مادر من مي‌شي؟ دخترك هرگز به اين سوال پاسخ نمي‌داد. سكوت علامت رضا بود، اين را هر دو مي‌دانستند. پسرك در هفده سالگي به جبهه رفت و در چهل و دو سالگي دخترك بازگشت و در قبرستان شهر كوچك آرام گرفت. فرداي روز تشييع استخوان‌هاي پسرك، زن سر مزار او رفت. همان پسرك شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عكس به او لبخند مي‌زد. دختركي شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: چقدر پسرتون خوشگل بوده!.

آخرین محصولات مشاهده شده