درباره‌‌ی فصل پنجم عاشقانه‌هايم

اين‌همه محدود و خلاصه بودن دنيايم، اين برزخي كه خودم با ‌دستانم از زندگي‌ام ساخته بودم فقط نتيجه‌ي دوسال از همه‌ي عمرم بود. گاهي با خودم مي‌گفتم مگر مي‌شود كسي همه‌ي زندگي‌اش را به دو سال ببازد؟ مگر مي‌شود همه چيز را رها كند و حكم آدمي را داشته باشد كه حيات نباتي دارد؟! اما خب باختن و چطور باختن، آن‌قدر تعيين‌كننده است كه اين دوسال هيچ، حتي يك لحظه براي ويران شدن كافيست! حالا بعد هشت سال ماندن در اين برزخ و دست‌وپا زدن در اين ‌آب راكد، براي از نو بنا شدن تواني بود؟ بهانه‌اي وجود داشت؟ كورسوي اميدي پيدا مي‌شد؟

آخرین محصولات مشاهده شده