درباره‌‌ی فارسي بخند (مجموعه داستان كوتاه)

زن گفت: «صداي باران، هيچ‌كس هم كه توي خيابان نباشد خودش دلگرمي است. اما حالا انگار همه چيز مرده، چرا برف صدا ندارد؟» مرد اوهوم كوتاهي گفت. سرش را هم بالا نياورد. زن حس كرد خانه‌شان شبيه جزيره‌اي شده كه هر لحظه بيشتر زير آب مي‌رود. به ساختمان‌هاي روبرو نگاه كرد و چراغ‌هايي كه همه سر ظهر روشن بودند. اين همه جزيره كنار هم. هيچ‌كس توي خيابان نبود. مرد گفت: «از كنار آن پنجره نمي‌خواهي كنار بياي؟ فكر مي‌كني آنجا بايستي برف نمي‌بارد؟» زن آهسته با دلخوري گفت: «هيچ كاري نكردم امروز.» بعد بلندتر گفت: «اين برف‌ها آب هم مي‌شوند؟ وحشتناك است.»

آخرین محصولات مشاهده شده