درباره‌‌ی علي بابا و 40 دزد (داستان‌هاي چشم قلمبه 7)

در زمان‌هاي دور در دل يك كوير شهر بزرگي وجود داشت پر از نخل‌هاي خرما و زيبا، علي‌بابا جوان زبر و زرنگي بو كه توي اين شهر زنگي مي‌كرد. او با شترش هر روز به صحرا مي رفت و خارهاي بيابان را جمع مي‌كرد و به شهر مي‌برد و مي‌فروخت. روزي از روزها علي‌بابا به صحرا رفت و در كنار صخره‌اي بزرگ...

آخرین محصولات مشاهده شده