درباره‌‌ی سن عقل

وسط كوچه ورسين ژتوري مرد بلند قدي بازوي ماتيو را گرفت: پليسي در پياده‌روي مقابل پاس مي‌داد. "ميشه يكي دو فرانك به من بدي؟ گرسنمه." چشماني نيم‌بسته و لباني كلفت داشت و بوي نوشيدني مي‌داد. ماتيو پرسيد: "منظورت اينه كه تشنه‌ته؟" "نه: گرسنه‌م، بخدا راست مي‌گم." ماتيو يك سكه پنج فرانكي در جيبش يافت. "برام اهميت نداره كه تشنه‌اي يا گشنه، به من مربوط نيس..." و سكه پنج فرانكي را به او داد. مرد گفت: "آدم خوبي هستي." و به ديوار تكيه داد. "حالا بجاش يه چيزي برات آرزو مي‌كنم. يه چيزي كه جدا خوشحالت مي‌كنه. مي‌دوني چيه؟"

آخرین محصولات مشاهده شده