درباره‌‌ی سم هستم بفرماييد

«حالا ديگه همه‌چي عوض شده. ديگه اون‌جوري فكر نمي‌كنم. اين‌دفعه واقعا مي‌خواستم اونجا باشم.» «منم همين‌طور. ولي ديگه خيلي دير شده.» ميكا دوباره نگاهش را از من مي‌دزدد و به چمن‌ها زل مي‌زند. مدتي سكوت مي‌كنيم. وقتي دست‌هايش را جابه‌جا مي‌كند، چيزي را توي بغلش مي‌بينم. تكه‌اي كاغذ.

آخرین محصولات مشاهده شده