درباره‌‌ی زيبا و ملعون

با مشاهده خوشحالي او، احساس محشر و فوق‌العاده به چشمان آنتوني راه پيدا كرد. نفسش را بند آورده و اعصابش را قلقلك داد و احساسي پر طنين و زنگ‌دار راه گلويش را بست. اتاق ناگهان غرق سكوت شد. صداي ويولن‌ها و ساكسيفون‌هاي بي‌خيال، زنگ جيغ مانند نغ‌نغ بچه‌اي در همان نزديكي، صداي دختر كلاه بنفشي در ميز بغلي،‌همه و همه، آهسته فروكش كرد، خفيف و خفيف‌تر شد و مثل سايه‌هايي مبهم و نامشخص بر كف براق رستوران افتاد. و به نظر آنتوني آمد كه خودشان دونفر، كاملا تنها و بي‌نهايت دور و ساكت و خاموشند. بدون شك، طراوت و تازگي گونه‌هاي او تصويري به لطافت ململ بود از سرزميني پر از سايه‌هاي ظريف و نا شناخته، دستش كه روي روميزي پوشيده از لكه مي‌درخشيد نيز صدفي بود از دريايي بكر از دوردست‌هاي وحشي.

آخرین محصولات مشاهده شده