درباره‌‌ی زخم شير

از بس توي اين سه و ماه و نيم ماست و پنير و فرني خورده بوديم، ديگر رنگ و بوي شير هم حالم را بد مي‌کرد. سي چهل روز اول، همسايه‌ها يکي يکي بار و بنديل‌شان را جمع مي‌کردند و فلنگ را مي‌بستند. برنج و مرغ و ماهي و چيزهاي ديگري را که نمي‌توانستند ببرند به ما مي‌دادند. برق قطع شده بود و يخچال‌ها تعطيل. هر روز ناهار و شام پلو و مرغ داشتيم و ماهي و قليه. بعد کم کم بادمجان جاي مرغ را گرفت. مرغ و ارک زنده هم ته کشيد. ماهي نمک‌سود هم خداحافظي کرد و رفت و جايش را به فرني داد. همه کپسول‌هاي گاز پر و نيمه‌پر همسايه‌ها هم به ما رسيده بود که من و يدول برده بوديمشان پشت بام. رديف چيده بوديم تا اگر بمباران شد يا ترکشي به يک کدامشان گرفت، توي صورتمان نترکد. صداي ترکيدن گلوله‌هاي توپ و خمپاره يک دم بند نمي‌آمد. بيشترشان جاهاي دور مي‌افتادند و ما فقط دود و گرد و خاکي را که به هوا بلند مي‌شد مي‌ديديم، آن هم توي روز. شب‌ها فقط صدا بود و لرزش در و پنجره. شبي که کوچه پشتي‌مان را زدند، ديوارها و سقف خانه هم حسابي لرزيد. لرزش آنقدر زياد بود که فکر کردم خانه دارد روي سرمان خراب مي‌شود. خيجو هم که هميشه ساکت بود، جيغ کشيد و دويد و در حمام را باز کرد تا مطمئن شود که بز حنائي‌مان چيزيش نشده ...

آخرین محصولات مشاهده شده