درباره‌‌ی دژكوب

بهراد لبخند قدرشناسانه‌اي زد و با روز خوش گفتن كوتاهي از اتاق بيرون رفت. به محض خروج از خانه عرق از لاي انگشتان مشت‌شده‌اش چكه كرد. كارش سخت‌تر از سخت بود. بايد برنده‌ي بازي‌اي مي‌شد كه با قوانين او ساخته نشده بود. تصميمش را گرفته بود. بايد قلعه‌اش را از درون فتح مي‌كرد. گوشي‌اش را از جيبش بيرون كشيد و دنبال شماره‌ي نگين گشت. از اين مهره‌ي مهم زيادي غافل شده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده