درباره‌‌ی ديگري (مجموعه داستان)

زمان گذشت. هوا تاريك و تاريك‌تر شد. ناگهان كسي كه منتظرش بود، از راه رسيد. اما از كنارش گذشت، بي‌آن‌كه بتواند او را بشناسد. اين‌بار هم طرز راه رفتنش بود كه نظر گوستاو را جلب كرد. قلبش تند مي‌زد. به سرعت بلند شد و دنبال او راه افتاد. حس مي‌كرد بايد او را با نام همسر درگذشته‌اش صدا بزند، اما در عين حال مي‌دانست كه چنين اجازه‌اي ندارد. چنان تند قدم برمي‌داشت كه ناخواسته به نزديك او رسيد. زن سر برگرداند و لبخند زد، طوري كه گويي او را به ياد آورده است. ولي بعد تندتر قدم برداشت. گوستاو انگار در حالت جذبه تعقيبش كرد. حالا ديگر تسليم اين جنون شده بود كه آن زن همسر مرده اوست. ديگر در برابر ذهنيتش مقاومت نمي‌كرد. چشم‌هايش مثل افسون‌شده‌ها به پس گردن او دوخته شده بود. زير لب نام همسر درگذشته‌اش را به زبان آورد، يك بار ديگر آن را بلندتر زمزمه كرد، و بعد به صداي بلند گفت... «ترزه»...

آخرین محصولات مشاهده شده