درباره‌‌ی دخترك فواره‌اي

با حرص به مادرش گفته بود: «چشه مگه بچه‌م؟» مادربزرگ گفته بود: «مثل جن مي‌مونه! يادت نيس قصه‌ي اون جني رو که صدا نداشت؟» مادر يادش نبود اما دخترک که داشت توي دامن مادرش خفه مي‌شد، به زور کله‌ش را بالا کشيد و زد زير گريه و تا دوباره دهانش باز شد، مادر يکهو يادش آمد! آرام گفت: «آها!... اون جنه!»

آخرین محصولات مشاهده شده