درباره‌‌ی حسرت درناها

ميترا راست گفته بود؛ سحرگاهان مهتاب مرد. درناهاي سپيد پر مي‌کشيدند تا آسمان و نسيمْ نيلوفران رخشان را به بدرقه‌شان مي‌برد و بعد، رقص‌رقصان بر زمين مي‌باراند. سهراب روي آب ايستاده بود و با چشمان بسته، سازدهني مي‌زد. موج‌هاي کوچک نرم و خجل بر قايقش مي‌کوفتند و غول‌هاي آبي، سوداي رقصي ديگر داشتند. اميد نبود... يك جفت دست تاول زده با شيارهايي گود‌گود پرزنان نزديك مي‌شد. ميترا مي‌گريخت، چشمان پوريا اما از پشت تيروكمان دوشاخه مي‌كاويدش.

آخرین محصولات مشاهده شده