درباره‌‌ی بهار زندگي در زمستان تهران

از كنار قبر كمال‌الملك گذشتم و پا به دورن مقبره‌ عطار گذاشتم. به محض ورود، چشمم به سنگ‌نبشته‌اي كهن افتاد كه بر سر مزارِ عطار به حال ايستاده نمايان بود. سنگ‌نبشته‌ سياه و كهن گويي مرا در خود كشيد و به ژرفاي تاريخ فرو برد. لحظه‌اي حس كردم كسي كه در آن گور آرميده از اجداد من است؛ رگ و ريشه‌ من است؛ هويت من است؛ خود من است! احساس غنا و نشاط و آرامشي ابدي و مطلق كردم. غرق در اين احساس از مقبره بيرون زدم. ارديبهشت‌ماه بود. سبزه‌ها رسته، گل‌ها شكفته، شكوفه‌ها بردميده و درختان سبزفام سر به آسمان داشتند و مرغان و بلبلان بر فراز آن‌ها از نغمه و آواز غوغايي به پا كرده بودند. زير سايه‌ي صبحگاهي درختان گام زدم و سر به آسمان زلال و آبي داشتم. وصف آن حال لطيف و نشاط و شكوه آن از توانم خارج است.

آخرین محصولات مشاهده شده