درباره‌‌ی از باران تا قافله‌سالار (40 سال هم‌پاي داستان) مجموعه داستان

مرد از در كه وارد شد يك‌راست رفت كنار منقل نشست. يكي از بچه‌ها شادي‌كنان گفت: بابام اومد و خودش را انداخت تو بغل مرد. مرد لب‌هاي سياه قاچ‌قاچش را گذاشت رو گونه‌هاي پسرش. زن داشت تو چراغ نفق مي‌ريخت. مرد پرسيد: منيجه كجا رفته؟ زن همين‌طور كه داشت شيشه چراغ را با دامن پيرهنش پاك مي‌كرد، گفت: رفته بخوابه پهلو زن مش‌جوات. شوورش شبكاره. ضعيفه تنهاس. مش‌جوات گفته تلافي مي‌كنه.

آخرین محصولات مشاهده شده