درباره‌‌ی آمليا بدليا (جانمي جان جشن پاي سيب)

آمليا بدليا به خانه ي بابابزرگ و مامان بزرگش رفته بود. بعد از ظهر پاييزي دلپذيري بود، يک روز بي نظير براي برگ جمع کردن و اين طرف و آن طرف دويدن و بازي کردن. بابا بزرگ نفس عميقي کشيد و به آمليا بدليا گفت: «بوي پاييز توي هواست.» بابابزرگ و آمليا بدليا به آسمان نگاه کردند. آمليا بدليا گفت: «پرنده ها هم توي هوا هستند. نگاه کنيد بابابزرگ، نوشته اند: دبليو ... وي ... به نظرتان دارند سعي مي کنند چيزي به ما بگويند؟» درست همان موقع، مامان بزرگ آمليا بدليا آمد توي حياط. بابا بزرگ به آمليا بدليا گفت: «زود باش، خودت را مشغول نشان بده!» ...

آخرین محصولات مشاهده شده